زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 7:33 بعد از ظهر
تعداد بازدید 100
|
نویسنده |
پیام |
golsa

ارسالها : 3
عضویت: 14 /7 /1391
محل زندگی: تو خونمون
سن: 18
تشکر شده : 2
|
داستانی جالب
داستانی جالب زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتاب خريداري کند. او يک بسته بیسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کردمردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند. وقتي که او نخستين بیسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بیسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد. ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بیسکوئيت برمي داشت، آن مرد هم همين کار را مي کرد. اينکار او را حسابی عصباني کرده بود ولي نمي خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بیسکوئيت باقي مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم اين مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بیسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي خواست! زن جوان حسابی عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیما ست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپیما روي صندلي اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بیسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بیسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئيت هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد!
امضای کاربر : در همه عالم گشتم و عاشق نشدم تو چه بودی که تورا دیدم و دیوانه شدم؟؟؟ ها؟؟
|
|
شنبه 15 مهر 1391 - 15:31 |
|
تشکر شده: |
|
|
تشکر شده: |
1 کاربر از golsa به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند:
goodman & |
|
برای ارسال پاسخ ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.