یادمه ۱۳ سالم بود مادر بزرگم فوت کرد آمبولانس اومد جنازرو برد و داییم باهاشون رفت.همه توو خونه داشتن گریه و زاری و این صوبتا مام به یه سری از این بچه خنگای فامیل تو
اتاق عقبی خونه داشتیم آمپول بازی و اینا میکردیم :دی مشغول زدن آمپول بودیم که تلفن زنگ خورد
همه توو گیرو دار بودن و دستشون بند بود من تلفن رو از توو همون اتاق ورداشتم دیدم داییمه.
مکالمات بین منو دایی:
من: سلام دایی
دایی منوچ:سلام پِدَسگ گوشیو بده بزرگترت
من:دایی همه دستشون بنده خوب من ورداشتم
دایی منوچ:خوب علی جان یه کاری کن برو مهمونارو بشمار ببین چند نفرن که من غذا بگیرم بیام ولی تابلو نشمار زشته بعد بیا به من بگو
من پشت خط منتظر میمونم
منم خیلی تیریپ کارگاهی رفتم بشمارم دیدم خیلی ضایس یهو به ذهنه متروکم رسید برم کفش مهمونارو بشمارم شروع به شمارش کردم دیدم ۱۶۰ تا کفش هست:))
دویدمو دویدم به تلفن رسیدم
من:دایی ۱۶۰ نفرن
دایی منوچ:چی؟مطمئنی؟ننه ما انقد طرفدار داشت ینی؟
من:آره دایی درست شمردم و خدافظی کردیم
داییم اومد دیدیم غذاها دقیقا دو برابر اضافه اومد و من به این نتیجه رسیدم که هر لنگه کفش نشانه ی هر مهمان نیس هر جفت کفش نشانه ی مهمانه [تصویر: icon_smile.gif] ))
تا چهلم مامان بزرگم بهم اون غذا مونده هارو میدادن میخوردم