مدیریت بحران
روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند. ناگهان شيری در مقابل آنها ظاهر شد. يكی از آنها سريع كفش ورزشی اش را از كوله پشتی بيرون آورد و پوشيد. ديگری گفت بی جهت آماده نشو هيچ انسانی نمی تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت: قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم... و اینگونه شد که شاخه ای از مدیریت بنام مدیریت بحران شکل گرفت!
عروسک زشت:
دختر کوچک به مهمان گفت : میخوای عروسکامو ببینی ؟
مهمان با مهربانی جواب داد : بله ، حتما !
دخترک دوید و همه ی عروسکهارو آورد ، بعضی از اونا خیلی بانمک بودن ولی دربین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود …
مهمان از دخترک پرسید : کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ؟ و پیش خودش فکر کرد : حتما اونی که از همه قشنگتره … اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت : اینو بیشتر از همه دوست دارم !
مهمان با کنجکاوی پرسید : این که زیاد خوشگل نیست ؟!
دخترک جواب داد : آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ؛ اونوقت دلش میشکنه…
چراغ جادو
دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.
بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن.
آفریقایی میگه: منو سفید کن.
تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟
سومی گفت: همینجوری.
بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟
آفریقایی گفت: منم سفید کن .
دوباره سومی میزنه زیر خنده .
آفریقایی گفت برای چی میخندی؟
سومی باز گفت: همینجوری.
نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .
سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.
**************
آرزوی غم انگیز:
آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد …
آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست ؟
آبجی بزرگه گفت : م م م راست…
آبجی کوچیکه گفت : درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه ، هورا… بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت !
آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ ورداشتی ؟!؟!
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره … دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت و گفت : دیدی ؟ آرزوت میخواد برآورده شه ، دیدی ؟ حالا چی آرزو کردی ؟؟؟
آبجی بزرگه گفت : آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه …
بغض عجیبی روی صورت هر سه تاشون نشست ؛ آبجی کوچیکه ، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی