غمگینم ، مثل پیرزنی که آخرین سرباز برگشته از جنگ ، پسرش نیست .
یک پنجره برای من کافیست .
جهنم عجیبی بر پاست - جهنمی در درونم - مرا می سوزاند و می سوزاند
درعجبم چرا این سوختن انتهای ندارد - به کدامیک گناه اینچنین می سوزم - احساس کجاست عاطفه چیست - چرا ظاهر اینچنین است
چرا باطن انچنان است - مرگ کجاست در کدامیک پیچ و خم کوچه
کمین نشسته - زمان کجاست ، ثانیه چیست
عمر خوشی بسی کوتاه ، عمر غم بسی دراز
عمرت به درازا ای غم ، عجب می سوزانی
و چه زیبا می سوزم همانند شمعی ، شمعی بی انتها
انتهایی دور دست و شاید در این نزدیکی
او می داند اری فقط او می داند
اری مرا به اتش بکش ای دوست
و نظاره ام کن ، سکوتم سوختن است
بسی سوختن از درون ، آرام و بی صدا
صدایم را نخواهی شنید ، در غرور کامل می میرم
همانند .....
غرور ، تنها چیزی که برایم باقی مانده
شکستن من را نخواهی دید
شاید پیر شوم ولی نمی شکنم
پیر ، کاش ان روز هرگز نبینم
هرگز هرگز هرگز